213.در آستانه بیست و هفت سالگی (3)
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده
خداجان من که یادم نمی آید ... اما چون تو میگویی ، قبول !

قبول که گفتی شما را از جنس ظریف می آفرینم و مثلا" که یادم هست که گفتم باشد.اما نگفتی که چرا ؟ میدانی خدا ... احساس میکنم شاید جنس بنجل ات بود که به ما انداختی ... این کجایش ظریف است که هی باید مواظب باشد کسی نبینتش ؟؟ بعد کجای این جنس ظریف پز داره که هر گناهی را به پای ما مینویسند ؟؟؟

قبول که گفتی دوستمان میداری و مثلا" که یادم هست گفتم باشد . اما نگفتی چرا فقط با درد و بلا و خاک برسری این را نشانمان میدهی ؟ اصلا" چرا به جای اینکه هی بگوییم " خدا رحم کرد ... میتوانست بدتر از این باشد " نمیشود هی تند و تند بگوییم " بهتر از این نمیشد! "

قبول که گفتی برای آرامش دیگرانیم و بر فرض که گفتم باشد ... اما نگفتی پس ما چی ؟؟؟ پس آنها چکاره اند؟ نکند آنجا هم آن ها تافته ی جدا بافته اند ؟ 

قبول که گفتی اشک را برای تسلایمان دادی و بر فرض که خوشحال قبول کردیم ... اما نگفتی چرا هی اشکمان روان است !

خداجان ، معلومه من شاکی ام ؟؟؟

خدا جان ، گِــل ِ وجود بعضی از ما ، سنگ شده است ... دریاب !





:: بازدید از این مطلب : 181
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: